خیلی وقت بود می خواستم بیام اینجا و درد دل کنم . اما هر بار به هر دلیلی نمی شد . حالا که ای دی اس الم وصل شد دیگه گفتم حتما بیام و یه ذره بحرفم . شاید کمی خالی شم و هم اینکه به قول بچه ها اینترتم حروم نشه!!!!!!!!!
یادمه قبلا وقتی تازه وبلاگ شب تنهایی رو درست کرده بودم هر روز آپ بودم . هر روز می نوشتم . فکر می کنم سال 80 بود حدودا . اون موقعها هم جوونتر بودم . هم حال و حوصله بیشتری داشتم . هم بیکار بودم . هم تنها بودم . تنها سرگرمیم وب گردی و وبلاگ نویسی بود . انگار همین دیروز بود ....................
نمی دونم چی شد که تو یه چشم به هم زدن بزرگ شدم . بزرگتر شدم . وای که توی این 8 سال چه اتفاقاتی اومدند و رفتند ........
معلوم نیست در 8 سال آینده کجام و چی کاره ام !
انگار همین دیروز بود .... یه دفعه بهم زنگ زدند و آدرسی رو دادند و گفتند برو قرارداد بنویس....برای کار ...منم شوکه شده بودم . رفتم .آدرس دوروبر مطهری و لارستان بود تقریبا. رفتم اونجا با کلی عزت و احترام قراردادی دادند و امضا کردم و همینطور شوکه به خونه برگشتم!!! هنوز هم نفهمیده بودم کجا باید کار کنم!!!تا اینکه فرداش بهم زنگ زدن گفتن بیا سر کار .
انگار دنیا رو بهم داده بودند . با خوشحالی به خانه خاطرات بچگیام پرواز کردم . کار بلد نبودم . تنها چیزی که می شناختم کامپیوتر بود که اونم اونجا نداشتند حتی یک دونه!! نشستم. ثبت نام می کردم .......... بعدها کامپیوتر اوردند و کارم بیشتر شد . مدیرم در عرض 20 روز عوض شد و مدیر دیگه ای اومد اولش نمی شناختمش زیاد . در واقع اوایل با هم مشکل داشتیم!! تا این که کم کم تبدیل شدیم به بهترین دوستان همدیگه ............................................................یادش بخیر
یه جمعی بودیم اونجا که همه با هم یکدل و یکصدا بودیم . صمیمی و گرم . کارمونو با عشق تموم انجام می دادیم. برا مردم محله با عشق و از دل و جون مایه می ذاشتیم . برای یه برنامه همه چندین روز در تکاپو بودیم . مدیرمون همیشه وسایل شخصیشو از خونه میاورد تا برنامه به خوبی و خوشی انجام شه .آخه اصلا امکانات نداشتیم . یه برنامه که تموم می شد یه تشکر یکی از اهالی محل خستگی رو از تن همه بیرون میو ورد . همیشه تو هر مناسبت سعی می کردیم برنامه های متنوع داشته باشیم تا ازمون راضی باشند . آخه می دونستیم اونا احتیاج دارند. هیچ وقت حیاط فرهنگخانمون بی سر و صدا نبود ..........................................................
هیچ وقت ....
یادش بخیر
روزها گذشت و گذشت . تا اینکه طوفانی شد و همه چیزو به هم ریخت . دیگه کار برام کار نبود . چون آدمای دوروبرم دیگه با عشق برای مردم کار نمی کردند . هر چیزی که می شنیدم تو یه کلمه خلاصه می شد : پول
دیگه نتونستم دل به کار بدم . دیگه همه چیز تموم شده بود . دیگه هیچ وقت حیاط فرهنگخانه شلوغ نشد ............
محل کارمو عوض کردم . با اینکه اونجا خونه پدریم بود . با اینکه اونجا همه عشق و امیدم بود . با اینکه اونجا ...
1 سال از اونجا دور بودم . رفتم همون جایی که گفتم شاید اونجا ریا و دروغ و پول پرستی نباشه .1 سال آخری که کار کردم واقعا روزهای خوب و خوشی داشتم . کارهای زیاد زیادی یاد گرفتم . مردم بسیاری رو شناختم . تجربه زیادی کسب کردم . خیلی چیزا رو فهمیدم . حتی این مسیری که می رفتم و میومدم برام هر روزش یه خاطره و یه تجربه جدید بود . اونجا همه چیز خوب بود چون مدیرش خوب بود . ولی باز هم گوشه و کنار انسانهایی بودند که اعصاب آدم رو خورد می کردند ....اولش برام سخت بود ولی بعد یاد گرفتم که خودم اونی باشم که دوست دارم بقیه باشند . دیگه بهشون اهمیت ندادم . بعد ها دیدم و فهمیدم که همه جا همینه . همه جا و همه کارمندان همینند . فهمیدم که اگه بخوام کار کنم و پول بگیرم باید مثل اونها باشم ! فهمیدم که انسانیت مرده! فهمیدم که من که اونجوری نیستم اون بین اضافه ام !پس یا باید مثل بقیه می شدم یا می بوسیدم می ذاشتم کنار . تنها دلخوشیم به یک نفر بود که شبیه هم بودیم . عقایدش مثل عقاید من بود . مهمترین مسئله هم این بود که بعد از رئیس اصلیم که خداس و در همه حال منو می بینه اون رئیس بالا سر منه و خوشبختانه اخلاق و طرز فکر منو می دونه ...................به این امید روزها سپری شدند و باز هم طوفانی اومد و همه چیز رو متلاشی کرد . .....................که بماند ....!!!!
درخواست دادم که برگردم اون هم به علت یه مسائلی که شخصی بود و باید بر می گشتم .آزار و اذیتهایی که تو این راه هم کشیدم بماند ........................
با کلی نذر و نیاز و کمک 2 نفر از دوستان برگشتم . بعد از کلی پرتاب شدن به این ور و اون ور آخر سر با کلی منت رسیدم به همون جایی که اول بودم .... که متاسفانه ...
مهم نبود برام . فقط می خواستم لحظات بگذره تا یه فرجی بشه و از شر کار بیرون و از شر دروغ و از شر ریا و از شر منت دیگران راحت شم.
موقعیت فراهم شد . به هر طریقی بود خودمو به خونه رسوندم . جایی که کار کردن در اونجا وظیفه شرعی منه. جایی که خودم هستم و خودم . جایی که توش برای پول کار نمی کنند ..........................................
با یه سری اهداف بزرگ که توسرمه خانه نشین شدم و کل وقتم رو 3 ماهیست که صرف خانواده ام می کنم . 6 سال کار کردم . 6 سال تجربه اندوختم و 6 سال بزرگتر شدم از اونی که بودم . ولی یه چیزی این وسط حروم شد: 6 سال عمر دختر گلم که تو شیرینترین لحظات زندگیش کنارش نبودم و یا سر کار بودم یا خسته بودم و حالشو نداشتم. روزهایی تو اوج زبون باز کردنش . اوج شیرینیاش ، اوج شیطنتاش ،روزهایی که قایم میشدم تا روشو اون ور می کرد فرار می کردم می رفتم سرکار که منو نبینه . که گریشو نبینم ...
حالا دخترک من بزرگ شده ... 6 ساله شده و من قشنگ می تونم باهاش حرف بزنم و حتی درد دل کنم . دخترکم هنوز دلواپس رفتن منه . می ترسه روشو اونور کنه برگرده ببینه من نیستم ! ! دخترکم همیشه تو وجودش ترس داره . تا این که مدتی پیش بهش گفتم قول می دم تا وقتی زنده ام دیگه هیچ وقت تنهات نذارم ...هیچ وقت ...هنوز باور نکرده که مادرش دیگه همیشه کنارشه . هنوز استرس داره . هنوز هم تو هر اتاقی می رم دنبالم میاد که فرار نکنم .
اینا همش تجربه بود ... بالاخره باید کسب می شد . بالاخره باید می فهمیدم که کار کردن برای زن سمه . مخصوصا زنی که بچه داره . می خوام تمام تلاشمو بکنم تا فرشته ای که تو راهه و قراره به جمع ما اضافه شه هیچ کمبودی نداشته باشه و دخترکم هم باور کنه که دیگه تنهاش نمی ذارم .
می خوام یه زندگی جدید از نو بسازم . و اگر خدا خواست و فرجی شد دخترم که بزرگتر شد با کمک هم برای مردم محلمون که همه نیازهاشونو می دونم سعی و تلاش کنیم . با کمک هم فرهنگ محلمونو بسازیم . . . التماس دعا